نفخ صور

وبلاگ شخصی الهام چینی فروشان اصفهانی

وبلاگ شخصی الهام چینی فروشان اصفهانی

Salam,

Yahoo's today Headline:

Israel would consider invitation to peace talks with Palestinians: spokesman

URL:

http://news.yahoo.com/israel-consider-invitation-peace-talks-palestinians-spokesman-213551356.html



My Comment:

It's impossible to imagine peace in a world where a race, who knows itself superior, occupies the land of others, kills its people, destroys their houses, yet when those oppressed people try to defend themselves, they are labeled as terrorists.


Chris' reply:

I know, those Arab squatters ruining Israel, Europe, etc.


My reply to Chris:

I am not Arab; yet my religion teaches me to defend oppressed people even though they are of another race: Arab or Jew or Persian or European. We are all children of Adam and Eve and servants of the same God

I AM A MUSLIM



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۵۶
الهام چینی فروشان

 

Burqa WOMAN!


Burqa WOMAN! These days you hear this curse a lot when you, as an Iranian Muslim women, are trying to defend your religion in Internet discussions.

But how is being an Iranian woman really like? A Burqa WOMAN?

 

The answer actually depends greatly on your aspect of look.

From one perspective, usually offered by western media and adopted by international organizations, foreign politicians, most people in the West, and even some Iranian women and men, an Iranian woman is a soul dominated under Men's brutal power, with no authority of thinking or being influential in her society or even her own family; in her society she is considered to be created to work at home and to satisfy the sexual desires of her husband; she is treated like goods, hidden beneath the burqa, and forced to marry anyone her father decides at any age.

 

According to this point of view, Iranian women should become familiar with western and modern life style and arise to taking back their violated rights. And on their way to the freedom they can count on the help of International organizations, foreign media and political leaders around the world.

However, despite this vision which is mostly prevalent among foreigners, there is a completely different perspective without taking which, any analysis of the Iranian community will lead to fundamental errors.

According to the second vision, an Iranian woman is an independent thoughtful person feeling a heavy responsibility towards society and history. She is encouraged to follow her religious patterns like Fatima daughter of Muhammad, Zeinab sister of Imam Hussein, Mary mother of Jesus, and Asiya wife of Pharaoh, who fought to their last breath for their faith and society.

Only by considering this vision we may explain many noble historical events like fight against British domination at the time of Nasser al-Din Shah, fight against anti-religious unveiling at the time of Reza Khan, and fight against the dictatorship of Mohammad Reza Pahlavi.


Today is the 80th anniversary of the bloody uprising of Goharshad Mosque during which Iranian women and men rioted against de-Islamization plan of Reza khan who forced the unveiling in Iran. He ordered attacking Goharshad Mosque and massacred the protesting people gathered there, leaving 2000-5000 martyred and nearly 1500 arrested. Most of Iranian old women remember those days when they weren’t allowed to be present in public places in hijab, otherwise government agents would kill or capture them.

 

Yes! Iranian women die for their Hijab while in the western media it is said that they hate hijab and are fighting against it!

Perhaps this wrong view which is promoted by Western media is the origin of confusion of western citizens when they see Iranian women, like me, defending Islam in the Internet.


Maybe the comparison of the false image of an under-dominated Iranian woman by the free-thinking woman who can reasonably defend her religion and Hijab, makes them so angry that they unconsciously use offensive phrases like Burqa WOMAN in the internet discussions, which we, Iranian women, hear a lot these days.


 

Perhaps it is time that western citizens ask themselves which is the real prejudice:

Iranian women’s activities to defend their beloved religion and country

Or

Throwing insults at Iranian women by western citizens who cannot tolerate the liberal-thinking of a woman and is accustomed to seeing the women who obediently follow the sexual libertinism in the West which is promoted by the media to make women as means of satisfying lusts of men and filling the pockets fashion and clothing cartels.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۴ ، ۰۵:۳۰
الهام چینی فروشان
سلام بر همگی،


http://news.yahoo.com/iran-leader-criticises-rich-kids-deadly-car-crashes-154131895.html

رهبر ایران بعد از تصادفات مرگبار اخیر، بچه پولدار ها را شماتت کرد
اشاره به سخنان آقا در جمع فرماندهان نیروهای انتظامی که گفتند این که جوانهای پولدار با اتومبیلهای مدل بالا با سرعت زیاد ویراژ می دهند در خیابانها، امنیت روانی شهروندان را به مخاطره می اندازد.

http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=29527

کامنت من:



دومین خبر:


شورشها در بالتیمور در باره مسئولیت پلیس سوالها را تشدید کرده
خبر راجع به شورشهایی است که در پی کشتن شهروندان رنگین پوست امریکایی توسط پلیس اتفاق افتاده

کامنت من:


سلام،
پلیس امریکا تحت فرمان اوباما است و پلیس ایران تحت فرمان خامنه ای که دیروز به سران پلیس ایران دستور داد:
"در آمریکا که اکنون رئیس‌جمهور آن هم یک سیاه‌پوست است، سیاهان به وسیله‌ی پلیس مورد ظلم و بی‌اعتنایی و تحقیر قرار می‌گیرند که چنین رفتاری موجب بروز نا آرامی‌ها نیز شده است. اقتدار مطلوب نظام اسلامی، قاطعیت در کنار عدالت، مروت و ترحم است، همان‌گونه که ذات مقدس پروردگار در عین آنکه رحمن و رحیم است، صاحب عذابِ الیم نیز است"

http://farsi.khamenei.ir/news-content?id=29527

پایان پست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۲۱
الهام چینی فروشان

Text Box: خاطرات سفارت کاناداچک لیست مدارک لازم برای سفارت را برای چندمین بار نگاه کردم: پرینت نامه ی پذیرش، فرم پر شده ی سفارت، پرینت گردش مالی حساب بانکی، پاسپورت و کپی اش، فیش پرداخت هزینه ی درخواست ویزای تحصیلی...

بعد از ماهها دوندگی برای گرفتن توصیه نامه و مدرک تافل و پذیرش، سرانجام رسیده بودم به آخرین مرحله:

اخذ ویزا

کسانی که آن روزها (یعنی حدود سال 2006- 1385) گذرشان به سفارتخانه ی کانادا افتاده می دانند گرفتن ویزا ممکن است چه کابوسی باشد: صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش است باید جلوی درب سفارتخانه باشی بلکه بتوانی تا قبل از تعطیلی سفارتخانه، مدارکت را تحویل دهی، صف دراز و آفتاب که در می آمد (مخصوصا اگر مرداد ماه که متعارفا دانشجوها همان فصل اقدام به احذ ویزای تحصیلی می کنند) و صفی که در زیر سایه بان کوچک سفارتخانه جای نمی گرفت و عرق ریختن و تشنگی و بدتر از همه دیدن احوال افراد که روزهای قبل اقدام کرده بودند و ریجکت شده بودند و تقلا می کردند افراد را در صف به عقب بزنند و خودشان را به باجه تحویل مدارک برسانند و در چند ثانیه تمام نیرویشان را جمع کنند و سعی کنند مودبانه التماس کنند که: ”آخه نوه ام دو هفته ی دیگر به دنیا می آید، دخترم تنهاست... ” یا ”چطور به من ویزا نداده اید من از مک گیل پذیرش دارم!“ یا ”خواهش می کنم اجازه دهید یک دقیقه کنسول را ببینم باید باهاش صحبت کنم، خیلی مهم است، همسرم یکسال است که در کانادا منتظر من است...“ یا ”این بار چهارم است که ریجکتم کرده اید! آخر چرا؟“ آدم یاد پل صراط و صف طولانی اهل محشر در پشت دربهای بهشت می افتد!

فکر می کردم: ”حال من بعد از ریجکت شدن شبیه کدامیک می شود؟“ اما بعد سعی کردم کمی مثبت اندیش باشم: ”اما اگر ویزا بگیرم، از شر این خراب شده خلاص می شوم. دنیا به کامم می شود. فکرش را بکن! روی چمن های مرطوب محوطه دانشگاه دراز کشیده ای و سرت در یک کتاب است، نسیم ملایمی می وزد و با موهایت بازی می کند. موهایی که پس از سالها حبس در زیر روسری و مقنعه فرصت درخشیدن در زیر نور آفتاب و رقصیدن با نسیم را پیدا کرده اند...“ غرق در افکار شیرینم بودم که صدای دو دانشجویی که پشت سرم در صف ایستاده بودند به خودم آورد: ”شنیده ام به خاطر درگیری اسرائیل با حزب الله لبنان و طرفداری ایران از حزب الله، سفارت کانادا حسابی عصبانی شده و به بهانه های مختلف ویزا نمی دهند“

با شنیدن این حرفها قلبم به تبش افتاد و عرق سردی بر بدنم نشست. در دلم به حزب الله ناسزا می دادم و به حکومت ایران، که با طرفداری از آنها باعث این همه دردسر شده برای ما. خلاصه، با نا امیدی و بددلی چند ساعتی را تحمل کردم تا سرانجام نوبت به من رسید و مدارک را تحویل دادم و بعدا برای مصاحبه دعوت شدم به سفارت و روز موعود با دست و پای لرزان راهی سفارت شدم برای مصاحبه.

بهمان گفته بودند که جای جای سفارت دوربین مخفی هست و باید مراقب تمام حرکاتمان باشیم. در لابی که نشسته بودیم، سکوت رعب آوری اتاق را گرفته بود. هیچ کس از ترس دوربین ها سر بالا نمی کرد و دم بر نمی آورد که ناگهان شنیدیم صدای داد و فریاد از سمت درب ورودی می آید. کارمند سفارت به زبان فارسی بر سر پیرزنی بانگ می زد که ”این فیش بانکی بدرد نمی خورد! مگر ندیدی که دیروز روی برد بیرون زدیم بجای نود تومان باید صد و بیست تومان بریزید به حساب؟ برو بیرون اینجا نایست!“ و پیرزن که ملتمسانه پاسخ می داد ”آخر بچه هایم مدارک را از قبل آماده کرده بودند. همان روز که نمی شود مبلغ را واریز کنیم، من نمی دانستم مبلغش زیاد شده. تو را به خدا آقا! ما بقی مبلغ را نقدا ازم بگیر و بگذار بیایم بنشینم تو. دو روز صف ایستادم در آفتاب...“ و جوانک کارمند سفارت که گستاخانه فریاد می کشید ”برو بیرون! اینجا نایست!“

 

خیلی وقیحانه رفتار می کرد. اما چکار می توانستم بکنم؟ فکر کردم اگر ذره ای واکنش نشان بدهم یا اعتراض کنم ممکن است در دوربین ها ببینندم و اثر بدی بر پرونده ام داشته باشد. پس با شرم سرم را به زیر انداختم در حالیکه می دیدم پسرهای دانشجویی هم که آنجا بودند برای ویزا، با اینکه قاعدتا باید خیلی غیرتی می شدند، مثل من سرشان را به زیر انداخته بودند و خودشان را زده بودند به کوچه علی چپ!

تا اینکه خوشبختانه بالاخره خانم میانسالی جوانمردی به خرج داد و بلند شد و به کارمند سفارت گفت ”من می روم بانک و مابقی مبلغ را برایش به حساب سفارت می ریزم“. کارمند قبول کرد و زن به سرعت از سفارت خارج شد.

باری، بعد از مصاحبه به هر کس یک شناسه دادند و گفتند که تماس خواهند گرفت. با اینکه از بدرفتاری ها و تحقیرها خیلی دلخور بودم، اما همانطور مطیع و سر به زیر و با احتیاط از سفارتخانه خارج شدم و راهی منزل شدم.

من با توجه به اوضاعی که در پشت سفارتخانه دیده بودم -که بیشتر افراد را ریجکت می کردند- و همچنین حرف و حدیثهایی که شنیده بودم -راجع به جنگ اسرائیل و حزب الله لبنان- احتمال کمی می دادم که ویزا بگیرم. برای همین سعی کرده بودم همه پلهای پشت سرم را خراب نکنم. یعنی از محل کارم خواسته بودم که چند هفته ی دیگر تکلیفم را معلوم کنم و استعفا ندهم. برای استادی که بهم پذیرش داده بود شرایط را توضیح دادم تا آماده باشد که اگر نتوانستم ویزا بگیرم، پذیرشم را برای ترم دیگر به تعویق بیندازد، با وجودی که از نظر مالی به نفعم بود هرچه زودتر بلیط رزرو کنم، این کار را نکردم، در کانادا برای اقامتم جایی دست و پا نکرده بودم ...

خلاصه در این شرایط تعلیق چند روز دل توی دلم نبود تا اینکه بالاخره تماس گرفتند و گفتند فردا بیایم سفارت.

با هزار نذر و نیاز عازم سفارت شدم. ساعت دو بعد از ظهر بود که مثل سایر دانشجوها در مقابل درب سفارت منتظر بودم تا نامم را بخوانند. هر اسمی را که صدا می کردند دلم می ریخت! اگر به فرد پاسپورت می دادند، به این معنی بود که ویزا نگرفته است اما اگر بجایش یک پوشه می دادند، یعنی می خواهند بهش ویزا بدهند و باید برای معاینه ی پزشکی اقدام کند تا در صورتیکه مشکل سلامتی نداشت، ویزا بدهند. سرانجام نامم را صدا کردند و به دستم یک پوشه ی زرد رنگ دادند!

سر از پا نمی شناختم. با خوشحالی توضیحات مسئول را (که راجع به مراحل بعدی بود) گوش کردم و ورقه ها را گرفتم و با غرور راهی منزل شدم. 

خوب یادم می آید که ظهر یک روز بسیار داغ مرداد ماه بود که پیاده از سفارتخانه راهی ایستگاه اتوبوس شدم. ایستگاه اتوبوس در حاشیه ی اتوبان شهید مدرس قرار داشت و در اطرافش هم هیچ سایه بانی وجود نداشت و آفتاب مستقیم به بدنم می تابید. دمای هوا حدود چهل درجه بود اما من از فرط شادی گویی چیزی از گرما حس نمی کردم. حدود بیست دقیقه در زیر همان آفتاب منتظر اتوبوس شدم تا رسید.

رفتارهایم برای خودم هم عجیب بود: من نازک-نارنجی چطور این حرارت سوزان و انتظار طاقت فرسا در ایستگاه را تحمل کردم در صورتیکه چنین صبر و طاقتی در خودم سراغ ندارم؛ من که وقتی در هنگام ورود به دانشگاه دربانها ازم کارت دانشجویی می خواستند، بهم بر می خورد، من که با بی احترامی کارمندان آموزش دانشگاه خیلی زود از کوره در می رفتم، چطور تمام تحقیرها و بدرفتاری هایی که در سفارتخانه دیده بودم را براحتی حمل بر صحت می کردم؟ با خودم می گفتم: "خب بالاخره سرشان شلوغ است. ما هم خیلی بی نظمیم دیگر، حق دارند بیچاره ها. اصلا کی گفته بخاطر جنگ اسرائیل با لبنان و طرفداری ایران از حزب الله با ما بدرفتاری می کردند؟ تازه اگر به خاطر این مساله دلخور باشند، شاید حق داشته باشند. حزب الله نباید ماجراجویی می کرد و جنگ براه می انداخت..." گویی اشتیاقی که برای رفتن کانادا داشتم باعث شده بود تمام این ناملایمات را با جان و دل پذیرا باشم مخصوصا حالا که مژده ی وصل (!) هم دریافت کرده بودم.

چند روز بعد به آزمایشگاهی رفتم که پزشکان تایید شده توسط سفارت کانادا آدرسش را داده بودند. ازم تست خون گرفتند و معاینه ام کردند و گفتند نتیجه ی معاینات را خودشان می فرستند به انگلستان برای تائید، و بعد از آن (که حدودا دو هفته به طول می انجامد) تماس می گیرند تا بروم به سفارت و پاسپورتم را تحویل بگیرم.

در این دو هفته سرم خیلی شلوغ بود: از کارم استعفا دادم، ترتیب یک اقامتگاه در کانادا را دادم، بلیط رزرو کردم، گواهی نامه ام را بین المللی کردم، ترتیب مهمانی خداحافظی را دادم، به استادم ایمیل زدم و تاریخ دقیق رسیدنم به کانادا را برایش معین کردم و او هم گفت که اتفاقا در همان ایامی که به کانادا وارد می شوم، جلسه ای با شهردار دارد و مایل است که من هم در آن جلسه شرکت داشته باشم ...

دو هفته بعد روز قبل از عید مبعث حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم)  بود که قرار بود برای گرفتن پاسپورت به سفارتخانه بروم و اتفاقا همان شب هم (که می شد شب عید) مهمانی خداحافظی گرفته بودیم. صبح، به سفارتخانه مراجعه کردم ، طبق معمول منتظر شدم تا نامم را صدا بزنند. فرقش با دفعات پیش این بود که اینبار دیگر از آن اضطرابها خبری نبود. مسئول باجه نامم را خواند و پاسپورت را تحویلم داد، در همان روبروی باجه، محض اطمینان که شده پاسپورتم را باز کردم تا هولوگرام زیبای ویزا را در آن ببینم و لذت ببرم. ناگهان با ورق زدن پاسپورت شوکه شدم ...

پاسپورت خالی بود!

* * *

تقریبا با فریاد به مسئول باجه گفتم: ”پس ویزا کو؟“ که افرادی که در صف تحویل مدارک بودند با بی حوصلگی بجای مسئول باجه جواب دادند ”ندادند دیگر! خانم برو کنار، صف را معطل نکن!“ گفتم: ”آخر مرا برای مدیکال چک فرستاده بودند!“ که با مشاهده ی بهت و سکوت مردم، چیزی مثل برق از ذهنم گذشت: ”هیچکس را بعد از معاینه ی پزشکی ریجکت نمی کنند، مگر اینکه ...“ دیدن نگاههای ترحم آمیز مردم مهر تائیدی بود بر این کابوس: ”ایدز؟! هپاتیت؟! یا یک مرض دیگر؟“

نفهمیدم چطور به خانه رسیدم، خانواده را مطلع کردم که ویزا نگرفته ام (بیچاره ها از خودم گیج تر بودند!)، بلیط را کنسل کردم، مهمانی را به اتمام رساندم (آخر نمی شد به مهمانها بگویم ”چون ویزا نگرفتم، نیایید مهمانی!“) ... گویی همه ی این کارها را در حالتی از بی خبری و خواب انجام می دادم. شدت ضربه، منگم کرده بود!

مهمانها که رفتند و همه ی افراد خانواده که خوابیدند، تازه به خود آمده بودم: ”ایدز؟ آخر چطور ممکن است؟ نکند آنروز که استخر رفتم و دستم خراش برداشت ... یا شاید در دندانپزشکی؟ مردم چه فکری می کنند؟ چقدر مهلت دارم؟ وای! چقدر نماز قضا دارم! خدایا! اصلا آماده نیستم! دستم خالی است. فکر اینجا را نکرده بودم. طوری زندگی می کردم که گویی مرگی در کار نیست! حالا چه کنم؟ خدایا از امروز، هرچقدر بهم وقت بدهی فقط و فقط عبادت می کنم. فقط نمازهای قضا را می خوانم و قرآن می خوانم و دعا می کنم. یک دقیقه هم به چیزی غیر از آخرت فکر نمی کنم. خدایا! مهلتم بده!“ بعد ناخودآگاه دستم رفت به طرف قرآن. شروع کردم به قرآن خواندن. کم کم آرام شدم و با لالایی خدا خوابم برد.

فردا صبح، مادرم گفت: ”آخر اینطور که نمی شود! اگر نمی خواستند ویزا بدهند، دیگر چرا فرستادند برای مدیکال چک؟ ما همه کارها را آماده کرده بودیم! مسخره اش را در آوردند. حتما برو سفارت و ببین چه خبر است! می خواهی من هم همراهت بیایم؟“ گفتم: ”نه! ممنون! خودم می روم پیگیری می کنم“ (حتی می ترسیدم مادرم هم راجع به من بد فکر کند! آخر چطور بهش بگویم؟)

راهی سفارتخانه شدم. همه ی دنیا را طور دیگری می دیدم. سفارتخانه را هم! انگار بالای ابرها بودم و از آنجا همه ی مردم را ریز می دیدم: ”چقدر شادی ها و غصه هایشان الکی است! حالا مثلا ویزا گرفتند یا نگرفتند! آخرش که چه؟ همه باید روزی بساطمان را جمع کنیم و راهی آخرت شویم. آنهم با این دستان خالی!“ و البته عکسش هم بود؛ چیزهایی که تا قبل از آن اصلا نظرم را جلب نمی کرد، به چشمم می آمد: ”حزب الله که دارد با اسرائیل شجاعانه می جنگد. در راه خدا در راه دین و برای دفاع کردن از سرزمین و پس گرفتن قدس“ یاد کودکی هایم افتادم. زمانی که به راهپیمایی روز قدس می رفتیم. بعد یاد دفاع مقدس خودمان افتادم و شهدا. چقدر دغدغه هایشان با مال ما فرق داشت! چقدر ازشان دور شده بودم! حالا روبروی سفارتخانه ی کانادا ایستاده بودم و به همه چیز فکر می کردم جز به ویزا!

یکمرتبه دیدم جلوی باجه نسبتا خلوت شد. با عجله رفتم جلو و سعی کردم خودم را برسانم به درب باجه. آنجا هنوز هم کمی ازدحام بود. مسئول باجه آن دیروزی نبود، بهش گفتم: ”آقا! به من ویزا نداده اند“ که با بی حوصلگی پاسخ داد ”یک ماه دیگر اقدام کنید شاید بدهند“ گفتم :“ویزا مهم نیست، آخر مرا بعد از مدیکال چک ریجکت کرده اند. من نگران سلامتی ام هستم!“ که دیدم ناگهان خشکش زد. گفت ”شماره پرونده ات را بخوان!“ خواندم و با عجله رفت سراغ کامپیوتری که پشتش در آن اتاقک بود. قلبم گویی آمده بود در گلویم! با هر ضربانش خون به صورتم می دوید. گونه هایم داغ شده بود. چند ثانیه (که به اندازه ی یک سال پیرم کرد!) گذشت و آمد و گفت ”شما از نظر پزشکی هیچ مشکلی ندارید!“

”وای! خدایا! شکرت! من سالمم! سالم!“

* * *

یک روز پیش، حتی فکرش را هم نمی کردم کسی باشد که بعد از ریجکت شدن، نه تنها ناراحت نباشد، بلکه طوری خوشحال باشد که گویی دنیا را بهش داده اند!

در همان حال و هوای سرور و سرمستی بودم که دیدم پسری که به نظر می رسید دانشجو باشد به همراه پدرش دارند به سمت من می آیند. چهره ی هر دویشان گرفته بود. پدر با ناراحتی و عصبانیت گفت ”شما را هم بعد از مدیکال چک ریجکت کرده اند؟ بازی جدیدی است که درآورده اند! ما همه ی کارها را کرده ایم، حالا می بینیم ویزا نداده اند! می گویند بخاطر مسائل سیاسی و جنگ اسرائیل و لبنان است. کنسول را عوض کرده اند و یک آدم عقده ای را آورده اند و او هم همه را از دم ریجکت کرده، حتی آنهایی که برای مدیکال چک فرستاده شده بودند را“ و پسرش گفت ”ما داریم یک سری امضاء جمع می کنیم که نامه ای به سفارت خارجه ی کانادا بدهیم و اعتراض کنیم. چون خیلی بی انصافی است که بعد از اینکه به ما قول ویزا داده شده، ریجکتمان کرده اند. شما هم اگر مایلید ایمیلتان را بدهید تا در جریان باشید.“

فکر کردم ”چقدر حال و هوایمان با هم فرق می کند!“ اما مجالش نبود که احوالات واقعی ام را بروز بدهم، صرفا برای دست به سر کردنشان، ایمیلم را دادم.

* * *

فردای آنروز، دیدم همان پسر ایمیل زده و آدرس چند تا گروه را فرستاده. کنجکاو شدم و بهشان سر زدم. دیدم چه خبر است! بله! گویا حرفهایی که راجع به کنسول جدید گفته می شود واقعیت دارد. دهها نفر از دانشجویان، بعد از معاینه ی پزشکی، ریجکت شده بودند و همه شان در شرایط سختی بودند، چون در آن مدتی که از معاینه پزشکی می گذشت، تمام زندگی شان را جمع کرده بودن و آماده ی رفتن شده بودند. مثل من!

اما من گویی تازه چشمانم به حقایق باز شده بود. سفارت کانادا، کانادا سرزمین موعود من، با وجودیکه می دانست من دانشجوی یکی از بهترین دانشگاههای ایران هستم و از یکی از بهترین دانشگاههای کانادا پذیرش دارم و از کار خوبی که در ایران داشته ام استعفا کرده ام و ... به جرم اینکه حکومت ایران از حزب الله لبنان در آن نبرد نابرابر حمایت کرده بود، مرا ریجکت کرد. آنهم بعد از آنهمه تحقیر!

سرانجام من هم مثل بقیه ی دانشجوها بخاطر شرایط خیلی سختی که داشتم (استعفا از کار قبلی در ایران و جلسه ی کاری که با استاد راهنمایم و شهردار در اولین هفته ی ورودم به کانادا گذاشته بودم و ...) تصمیم گرفتم نامه ای به سفارتخانه کانادا بنویسم و ازشان بخواهم در مورد من تجدید نظر کنند (البته اینبار دیگر نگاهم به کانادا خیلی تغییر کرده بود و این درخواست صرفا برای این بود که از بلاتکلیفی در آیم. متن نامه هم برعکس برخوردهای دفعات پیش، طلبکارانه و اعتراض آمیز بود و دیگر از آن کرنش های قدیم خبری نبود. حتی وقتی می خواستم نامه را تحویل باجه دهم چشمم به یک زوج جوان مو بور افتاد که داشتند وارد سفارتخانه می شدند. آنقدر بهشان زل زدم تا اینکه سرانجام مرد برگشت و  نگاهم کرد. من هم تمام نفرتم را جمع کردم و در لحظه ای که نگاهمان بهم گره خورد نثارش کردم. البته بعد فهمیدم این جوانک خود کنسول کذایی بوده! و با دیدن نامه ی من که در همان موقع مسئول باجه تحویلش داد، پیغام داد که دیگر هرگز برای ویزای کانادا اقدام نکنم چون محال است به من ویزا بدهند!! و اینطور آن نگاه را تلافی کرد!)

* * *

باری، قبل از دادن آن نامه به سفارت، من برای این کار استخاره به قرآن مجید کرده بودم و آیاتی که آمده بود در آن موقع، به نظرم بی ربط می آمد اما ربطش را چند روز دیگر فهمیدم که دیگر آن جنگ، سی و سه روزه نام گرفته و با پیروزی شکوهمند حزب الله لبنان بر اسرائیل تمام شده بود و مردم در خیابانها با شادی پرچمهای زرد رنگ حزب الله را تکان می دادند و اولین پیروزی مسلمانان بر اسرائیل را به هم تبریک می گفتند و شیرینی پخش می کردند و با چشمانی که اشک شوق درشان حلقه زده بود و مشتهای گره کرده فریاد می زدند حزب الله پیروز است اسرائیل نابود است.

آن آیات این بود که بعدها مسیر زندگی ام را به کل تغییر داد:

58- و هنگامی که به نماز فراخوانده می شوید آنرا شوخی و بازی می گیرند چون مردمی هستند که تعقل نمی کنند

59- بگو ای اهل کتاب! آیا جز به خاطر این از ما انتقام می کشید که به خداوند و آنچه قبلا نازل کرده ایمان آوردیم و اینکه بیشتر شما فاسقید؟

60- بگو آیا شما را به بدتر از این نزد خداوند آگاه کنم؟ کسی که خدا لعنتش کرده و بر او خشم گرفته و از آنها میمون و خوکها پدید آورده و بندگان طاغوت، آنها بدترین مکان را دارند و گمراهترین ها هستند

61- و چون به نزدتان آیند گویند ”ایمان آوردیم!“ درحالیکه در کفرند و به خاطر آن خارج شده اند (به جنگ) و خداوند بهتر می داند چه پنهان کرده اند (از عقایدشان را)

62- و بسیاری از آنها را می بینی که در گناه و دشمنی و حرامخواری می شتابند و چه بد است کاری که می کنند

63- چرا ربانیون و احبارشان آنها را از حرفهای گناه آلود و حرامخواریشان باز نمی دارند؟ چقدر زشت است کاری که می کنند

64- و یهود گفت ”دستان خدا بسته است“ دستانشان بسته باد و لعنت شده اند برای آنچه گفتند، بلکه دستانش (یعنی دستان خداوند) باز است، هر طوری که بخواهد می بخشد و قطعا سهم بیشتر آنها (یهودیان) از آنچه خداوند نازل کرده (کتب آسمانی) زیاد شدن کفر و طغیان است (بی بهره می مانند از وحی) و تا روز قیامت بینشان عداوت و کینه افکندیم؛ هرگاه آتشی برای جنگ برافروختند خداوند خاموشش کرد و در زمین به فساد می کوشند و خداوند فسادگران را دوست ندارد

آیات  58 تا 64 سوره مبارکه مائده

 

آن روزها برای اولین بار در عمرم، خودم را در شادی حزب الله سهیم می دیدم.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۶ اسفند ۹۳ ، ۱۷:۱۴
الهام چینی فروشان

سلام

نمیدانم تا چه اندازه با تاریخ مشروطه آشنایی دارید.

خلاصه ای از ماجرای مشروطه این است:

بعد از ماجرای تحریم تنباکو توسط میرزای شیرازی و پیروی مردم از آن فتوا، تنباکوی ایران که شاه آنزمان حق عوایدش را کلا به انگلستان داده بود، دچار رکود شد و آن حکم لغو شد و نتیجتا استعمار انگلیس ضربه محکمی از این هماهنگی بین مردم و علماء خورد.

سالها بعد جمعی از بازاریان و علماء به اعتراض به بی احترامی خارجی هایی که در دم و دستگاه حکومت ایران بودند و علنا به شرع اسلام و علماء توهین می کردند، در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی در تهران تحسن کردند و همین آغاز انقلاب مشروطه بود. اعتراض مردم در کل به دو مساله بود: اولا خارجی هایی که در ایران بودند و به دین و فرهنگ ما توهین می کردند و ثانیا به بدرفتاری های حکومت با مردم (مثل اینکه مالیاتها زیاد بود و حکومت ظلم می کرد و رشوه می گرفت و ...)

با شروع انقلاب مشروطه، بریتانیا که از این خیزش مردم به رهبری علماء خاطره خیلی بدی داشت، دست به کار شد و از طریق تشکیلات مخفی فراماسونری مهره های خودش را وارد انقلابیون کرد و از طرفی با سیاست بازی، اوضاع ایران را کاملا غبار آلود کرد تا شرایطی شبیه فتنه بر کشور حاکم شد. بعلاوه در آن زمان هنوز حوزه علمیه قم وجود نداشت و طلاب برای علم آموزی به نجف که مرکز علمی تشیع در آنزمان بود می رفتند و به ناچار از کشور دور می ماندند. و همین دوری علماء بزرگ از کشور باعث می شد عوامل نفوذی فراماسونری تسلط خوبی بر کانالهای ارتباطی بین مردم و علماء ایران با علماء نجف پیدا کنند. این سه عامل باعث شد که انقلاب مشروطه از درون تغییر هویت داده و به چیزی درست ضد خودش تبدیل شود و کار به جایی رسید که بعد از فتح تهران توسط مشروطه خواهان، اولین اقدامی که انقلابی ها انجام دادند اعدام شیخ فضل الله نوری (از رهبران اصلی مشروطه در آغاز) بود. آنها همچنین سال بعد آیت الله بهبهانی (یکی دیگر از رهبران مشروطه در ایران) را ترور کردن و به آیت الله طباطبایی (که ایشان هم از رهبران مشروطه بودند) اخطار دادند در صورتیکه از امور مملکت کناره نگیرند به سرنوشت دیگر رهبران مشروطه دچار خواهند شد. همچنین مرحوم آخوند خراسانی وقتی با دیدن اوضاع نابسامان انقلابی ها در ایران، تصمیم گرفتند از نجف به تهران مهاجرت کنند، شب قبل از سفرشان به صورت غیر منتظره و بدون هیچ عارضه قبلی ای، جان باختند. و این در حالی بود که ایشان و تمام علماء نجف مدتها بود که فهمیده بودند تلگرافهایی که به تهران می زنند، بیشترشان سانسور می شود و هرگز به مردم نمی رسد...

بدین ترتیب در آنزمان بریتانیا از طریق جنگ نرم که جبهه اصلی اش تشکیلات زیرزمینی فراماسونری در استانبول و پاریس و تهران بود، موفق شد از یک انقلاب مذهبی و مردمی، بلبشو و آشوب و دیکتاتوری و نفوذ عوامل خودش و هر آنچه که به ضرر ایران و به نفع استعمار بود برداشت کند. با آشوبی که در ایران اتفاق افتاد ایران توسط انگلستان و روسیه اشغال شد و اوضاع پریشان داخلی و نبود یک حکومت منسجم و قوی مرکزی و خانه نشین شدن علماء که تنها مدافعان مردم ایران علیه اشغالگران بودند، از آن سال تا انقلاب اسلامی ایران، استعمار بر کشورمان سایه سیاهش را گسترانید، چند سال بعد از اعدام شیخ فضل الله بود که ایران را متفقین اشغال کردند و تمام غلات در بازارها را برای سربازانشان مصادره کردند و چنان قحطی در کشور بوجود آمد که به نقل بعضی آمارها سی تا چهل درصد از ایرانی ها بر اثر آن جان باختند. بعد از مشروطه بود که ایران به کرات مورد هجوم انگلستان، روسیه، عثمانی، آلمان و امریکا قرار گرفت و روی آسایش ندید.

شیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطهشیخ فضل الله و مشروطه

تصاویری که اینجا گذاشته ام، آخرین فصل از کتاب بسیار خوب و عبرت آموز "شیخ فضل الله نوری و مشروطیت" به قلم مهدی انصاری است که واقعا جای تاسف و تامل دارد و نمایانگر تمام عیار این سنت الهی است که "انّ الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیروا ما بانفسهم" یعنی خداوند سرنوشت هر ملتی را به دست خودشان سپرده، ملتی که یک روز به فتوای مرجع تقلیدشان قلیانها (و در واقع کمر استعمارگر اجنبی) را شکستند، همان ملت چند سال بعد با اعتماد به اجنبی و به طمع وعده های رنگارنگ و دروغین غربزده ها به علماء شان پشت کردند و در تهران نظاره گر اعدام شیخ فضل الله بودند و دم بر نیاوردند، همان ملت دیدند این نمک نشناسی چه بلاهایی که بر سرشان نازل کرد. پس خداوند با هیچکس عهد اخوت نبسته. باشد که عبرت گیریم و از تکرار آن روزهای سیاه جلوگیری کنیم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۲۰:۳۹
الهام چینی فروشان


تصویر1


آیزنهاور، همان ژنران امریکایی که در 1953 رئیس جمهور شد، در 17 ژانویه 1961 در نطق تلوزیونی وداع خود، با مردمش چنین گفت:

"نهادهای غول آسای نظامی-صنعتی در ایالات متحده یک «تجربه جدید» است و باید برای مقابله با نفوذ بیش از حد لابی نظامی-صنعتی چاره ای اندیشید[1]."

تصویر2

در این پست، مروری گذرا داریم بر اثرات آنچه ژنرال آیزنهاور آنرا یک «تجربه جدید» در اقتصاد امریکا نامید.

در حال حاضر بودجه نظامی سالانه امریکا بالغ بر ششصد و هشتاد و سه میلیارد دلار[2]، یعنی بیش از 39 درصد کل بودجه نظامی دنیا است که برابر می شود با جمع بودجه نظامی یازده کشور بعد از خودش. برای مقایسه، بودجه نظامی سالانه ایران 6 میلیارد دلار است یعنی کمتر از یک درصد بودجه نظامی سالانه امریکا در حالیکه جمعیت ایران 23 درصد جمعیت ایالات متحده است. این یعنی هر امریکایی 25 برابر هر ایرانی از جیبش مایه می گذارد برای نظامیگری حکومتش. ایالات متحده در حال حاضر در هشت کشور رسما دارای ارتش است و در 17 منطقه پایگاه نظامی دریایی دارد و در 22 کشور پایگاه هوایی دارد. بعلاوه امریکا در قالب ناتو هم از قوای مسلح خود برای لشکر کشی به اقصی نقاط دنیا بهره می برد[3]. البته این ها که ذکر شد فقط شامل نظامی گری های رسمی ایالات متحده در دنیا است و قسمت دردآور تر و مهیب تر را در بر ندارد یعنی دخالت های غیر مستقیم امریکایی ها در درگیریهای داخلی سایر کشورها.

با نگاهی گذرا به اوضاع پریشان دنیا، پر واضح است که امریکا این بودجه هنگفت را صرف ترویج صلح و دموکراسی نمی کند هرچند که معمولا بهانه لشکر کشی ها همین ادعاهای توخالی است. مثلا بعد از یازده سپتامبر که به برجهای دوقلو تجارت جهانی در نیویورک حمله شد، در مجموع کمتر از 3000 نفر امریکایی طی آن حمله، جان باختند[4]. فعلا کاری نداریم به اینکه طراح اصلی آن حملات چه کسانی بودند، اما امریکا ادعا کرد گروه القاعده که توسط مسلمانان تجهیز شده، این کار را کرده و خودش نتیجه گرفت که مسلمانان خطر بزرگی برای صلح جهانی هستند! علی رغم اینکه ملیت 15 نفر از 19 نفری که این حملات را انجام داده بودند، متعلق به عربستان سعودی بود[5]، اما امریکا برای از بین بردن تروریسم به افغانستان، فیلیپین، شاخ افریقا، صحرای افریقا، عراق، پاکستان، یمن و کشمیر لشکر کشی کرد و طی حملاتی نیروهای خودش را در آن مناطق مستقر کرد. این لشکر کشی ها از نظر تلفات انسانی، فاجعه بار بودند برای مثال فقط بر اثر جنگ در عراق تا سال 2008 بیش از یک میلیون عراقی کشته شدند[6] و بین 800 هزار تا یک میلیون کودک عراقی در آن جنگ یتیم شدند[7].

در یک نگاه گذرا به تاریخ معاصر جهان می بینیم ایالات متحده تا کنون در 24 کودتای نظامی شرکت مستقیم داشته (مکزیک، کوبا، فیلیپین، چین، پاناما، هندوراس، نیکاراگوئه، هایئیتی، جمهوری دومنیکن، کره، لبنان، کویت، لیبی، عراق...)[8]، بعلاوه امریکا با عملیات های مخفی ای که از طریق سازمان اطلاعات مرکزی CIA طرح ریزی می شود، بدون دخالت مستقیم نظامی در سرنگونی حکومتهای زیادی نقش داشته و هنوز دارد[9].

تصویر3

ایجاد بحران در سوریه و تجهیز مخالفان حکومت اسد به انواع تسلیحات پیشرفته، دخالت رسانه ای در براه انداختن جنگ داخلی در سودان و تجزیه آن با ابزار هالیوود و ایجاد جنگ داخلی در سودان جنوبی و به تبع آن روانه ساختن نظامیان ناتو به آن منطقه نفتخیز به بهانه ایجاد صلح و ایجاد و تجهیز گروهک های تروریستی در منطقه جنوب غرب آسیا به منظور فروش تجهیزات نظامی از طرفی و امن کردن منطقه برای رژیم اشغالگر قدس از طرف دیگر، تازه ترین شاهکارهای این تمدن و اقتصاد بیمار است.

ما ساکنان زمین سالهاست که شاهدیم، مغز همنوعانمان طعمه ی اشتهای سیری ناپذیر مارهای روییده بر شانه های امپریالیسم می شود. ما می میریم تا جیبهای آنها پر از پول شود، اما چرا کاری نمی کنیم؟ آیا اگر همه متحد شویم تا به سیطره ظالمانه این خونخوارها پایان دهیم، موفق نخواهیم شد؟ پس چرا فقط نظاره می کنیم و بدتر از آن، منتظر می مانیم تا چه موقع نوبت سلاخی ما و عزیزانمان برسد؟ همانطور که آنها که امروز عزیزانشان را جلوی چشمشان می کُشند، دیروز شاهد کشته شدن همنوعانشان در نقطه ی دیگری از دنیا بودند، اما دم بر نیاوردند!

آیا منتظریم تمدن غرب، خود به فریادمان برسد و برایمان دل بسوزاند؟ از نهادهای حقوق بشری که خودشان یکی از عوامل اصلی ایجاد جنگ و برادرکشی در جوامع هستند[10] توقع داریم آتشی که می افروزند را خاموش کنند؟ از آنها که با فریبهای زیبا، سعی در بزک کردن چهره زشت امپریالیسم دارند، متوقع باشیم کاری کنند؟ از رسانه هایشان انتظار داریم که فریاد مظلومیتمان را به گوش خودشان برسانند؟ از همان رسانه ها که خود، از قبل همین سیاستمداران و بنگاههای اقتصادی وابسته به آنها ارتزاق می کنند؟ از روشنفکرانشان انتظار یاری داشته باشیم؟ آنها که به اعتراف خودشان عاجزند از درک فاجعه ای که خود، برای بشریت رقم زده اند؟

همچنانکه کارگردان بلژیکی مستند "کابوس داروین[11]" در یادداشتی در باره فیلمش می نویسد:

"من تصور می کنم بیشتر ما از مکانیزم مخرب زمانه خودمان آگاهیم، اما نمی توانیم بطور کامل آنرا متصور شویم. ما قادر نیستیم درکش کنیم، قادر نیستیم آنچه را می دانیم در واقعاً باور کنیم... نگرش متکبرانه کشورهای ثروتمند به جهان سوم (که شامل سه چهارم مردم می شود) در حال خلق آینده ای بی نهایت خطرناک برای تمام بشریت است. به نظر می رسد افرادی که بطور مستقیم در این سازمان مرگ آور فعالیت می کنند، ابداً چهره ی زشتی ندارند و در بیشتر مواقع حتی ظاهرا قصد بدی هم ندارند. اینها شامل من و تو هم هست. بعضی از ما "فقط داریم شغلمان را انجام می دهیم" (کاری مثل پراندن یک جامبو جت از نقطه A به نقطه B که حامل بمب است)، بعضی ها نمی خواهند بدانند، سایرین به سادگی برای بقا تقلا می کنند."

او اعتراف می کند که غربی ها دو راه بیشتر ندارند، یا باید با همین سیستم فاسد موجود کنار آمده، برده وار و بدون اعتراض به او خدمت کنند و یا باید قید بقا را بزنند...



[1]منبع: Eisenhower’s farewell address, Wikipedia

[2] مطابق آمار موسسه بین المللی صلح استکهلم

[3] http://en.wikipedia.org/wiki/List_of_United_States_military_bases

[4] http://en.wikipedia.org/wiki/September_11_attacks

[5] همان

[6] ORB survey of Iraq War casualties: http://en.wikipedia.org/wiki/ORB_survey_of_Iraq_War_casualties

[7] http://en.wikipedia.org/wiki/Casualties_of_the_Iraq_War

[8] http://en.wikipedia.org/wiki/United_States_involvement_in_regime_change

[9] http://en.wikipedia.org/wiki/Covert_United_States_foreign_regime_change_actions

[10] مثالی شرم آور از این هماهنگی کامل نهادهای به اصطلاح حقوق بشری و رسانه ها و سازمان ملل برای ایجاد جنگ، واقعه دهشتناک قتل عام رواندا است که در آن هشتصد هزار نفر طی صد روز کشته شدند. (http://en.wikipedia.org/wiki/Rwandan_Genocide) همانطور که گزارشهای مستقل و شاهدان عینی واقعه تایید می کنند، غربی ها و سازمان ملل نقش اصلی در براه اندازی این کشتار را داشته اند و برای این منظور از سازمانهای بشردوست هم استفاده کرده اند (http://en.wikipedia.org/wiki/Role_of_the_international_community_in_the_Rwandan_Genocide)

[11] در این مستند نشان داده شده که چطور امریکا به عنوان کمک به جنگ زدگان قحطی زده تانزانیا، با هواپیما نخود زرد وارد افریقا می کند، درحالیکه بعد از صمیمی شدن با خلبانها، متوجه شد هواپیماها فقط حامل نخود نیستند، بلکه در زیر بسته های نخود، بسته های تفنگ و سایر تجهیزات جنگی وجود دارد که به منظور برافروختن آتش جنگ از امریکا وارد افریقا می شود. جنگی که بومیان را در چنان خلسه ای از فلاکت و بی خبری فرو می برد که حتی فراموش می کنند که در همان منطقه خودشان دریاچه ای هست که صید ماهی اش با همان هواپیماها به غرب صادر می شود تا روزانه دو میلیون نفر از آن تغذیه کنند، در حالیکه سهم اهالی تانزانیا از این دریاچه، فقط جان کندن در کارخانه های بسته بندی ماهی و تنفس گاز متان و تغذیه از کله و دم و زائدات ماهی هاست، تا نمیرند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۳ ، ۰۸:۳۴
الهام چینی فروشان