خاطرات سفارت کانادا
چک لیست مدارک لازم برای سفارت را برای چندمین بار نگاه کردم: پرینت نامه ی پذیرش، فرم پر شده ی سفارت، پرینت گردش مالی حساب بانکی، پاسپورت و کپی اش، فیش پرداخت هزینه ی درخواست ویزای تحصیلی...
بعد از ماهها دوندگی برای گرفتن توصیه نامه و مدرک تافل و پذیرش، سرانجام رسیده بودم به آخرین مرحله:
اخذ ویزا
کسانی که آن روزها (یعنی حدود سال 2006- 1385) گذرشان به سفارتخانه ی کانادا افتاده می دانند گرفتن ویزا ممکن است چه کابوسی باشد: صبح زود وقتی هوا هنوز گرگ و میش است باید جلوی درب سفارتخانه باشی بلکه بتوانی تا قبل از تعطیلی سفارتخانه، مدارکت را تحویل دهی، صف دراز و آفتاب که در می آمد (مخصوصا اگر مرداد ماه که متعارفا دانشجوها همان فصل اقدام به احذ ویزای تحصیلی می کنند) و صفی که در زیر سایه بان کوچک سفارتخانه جای نمی گرفت و عرق ریختن و تشنگی و بدتر از همه دیدن احوال افراد که روزهای قبل اقدام کرده بودند و ریجکت شده بودند و تقلا می کردند افراد را در صف به عقب بزنند و خودشان را به باجه تحویل مدارک برسانند و در چند ثانیه تمام نیرویشان را جمع کنند و سعی کنند مودبانه التماس کنند که: ”آخه نوه ام دو هفته ی دیگر به دنیا می آید، دخترم تنهاست... ” یا ”چطور به من ویزا نداده اید من از مک گیل پذیرش دارم!“ یا ”خواهش می کنم اجازه دهید یک دقیقه کنسول را ببینم باید باهاش صحبت کنم، خیلی مهم است، همسرم یکسال است که در کانادا منتظر من است...“ یا ”این بار چهارم است که ریجکتم کرده اید! آخر چرا؟“ آدم یاد پل صراط و صف طولانی اهل محشر در پشت دربهای بهشت می افتد!
فکر می کردم: ”حال من بعد از ریجکت شدن شبیه کدامیک می شود؟“ اما بعد سعی کردم کمی مثبت اندیش باشم: ”اما اگر ویزا بگیرم، از شر این خراب شده خلاص می شوم. دنیا به کامم می شود. فکرش را بکن! روی چمن های مرطوب محوطه دانشگاه دراز کشیده ای و سرت در یک کتاب است، نسیم ملایمی می وزد و با موهایت بازی می کند. موهایی که پس از سالها حبس در زیر روسری و مقنعه فرصت درخشیدن در زیر نور آفتاب و رقصیدن با نسیم را پیدا کرده اند...“ غرق در افکار شیرینم بودم که صدای دو دانشجویی که پشت سرم در صف ایستاده بودند به خودم آورد: ”شنیده ام به خاطر درگیری اسرائیل با حزب الله لبنان و طرفداری ایران از حزب الله، سفارت کانادا حسابی عصبانی شده و به بهانه های مختلف ویزا نمی دهند“
با شنیدن این حرفها قلبم به تبش افتاد و عرق سردی بر بدنم نشست. در دلم به حزب الله ناسزا می دادم و به حکومت ایران، که با طرفداری از آنها باعث این همه دردسر شده برای ما. خلاصه، با نا امیدی و بددلی چند ساعتی را تحمل کردم تا سرانجام نوبت به من رسید و مدارک را تحویل دادم و بعدا برای مصاحبه دعوت شدم به سفارت و روز موعود با دست و پای لرزان راهی سفارت شدم برای مصاحبه.
بهمان گفته بودند که جای جای سفارت دوربین مخفی هست و باید مراقب تمام حرکاتمان باشیم. در لابی که نشسته بودیم، سکوت رعب آوری اتاق را گرفته بود. هیچ کس از ترس دوربین ها سر بالا نمی کرد و دم بر نمی آورد که ناگهان شنیدیم صدای داد و فریاد از سمت درب ورودی می آید. کارمند سفارت به زبان فارسی بر سر پیرزنی بانگ می زد که ”این فیش بانکی بدرد نمی خورد! مگر ندیدی که دیروز روی برد بیرون زدیم بجای نود تومان باید صد و بیست تومان بریزید به حساب؟ برو بیرون اینجا نایست!“ و پیرزن که ملتمسانه پاسخ می داد ”آخر بچه هایم مدارک را از قبل آماده کرده بودند. همان روز که نمی شود مبلغ را واریز کنیم، من نمی دانستم مبلغش زیاد شده. تو را به خدا آقا! ما بقی مبلغ را نقدا ازم بگیر و بگذار بیایم بنشینم تو. دو روز صف ایستادم در آفتاب...“ و جوانک کارمند سفارت که گستاخانه فریاد می کشید ”برو بیرون! اینجا نایست!“
خیلی وقیحانه رفتار می کرد. اما چکار می توانستم بکنم؟ فکر کردم اگر ذره ای واکنش نشان بدهم یا اعتراض کنم ممکن است در دوربین ها ببینندم و اثر بدی بر پرونده ام داشته باشد. پس با شرم سرم را به زیر انداختم در حالیکه می دیدم پسرهای دانشجویی هم که آنجا بودند برای ویزا، با اینکه قاعدتا باید خیلی غیرتی می شدند، مثل من سرشان را به زیر انداخته بودند و خودشان را زده بودند به کوچه علی چپ!
تا اینکه خوشبختانه بالاخره خانم میانسالی جوانمردی به خرج داد و بلند شد و به کارمند سفارت گفت ”من می روم بانک و مابقی مبلغ را برایش به حساب سفارت می ریزم“. کارمند قبول کرد و زن به سرعت از سفارت خارج شد.
باری، بعد از مصاحبه به هر کس یک شناسه دادند و گفتند که تماس خواهند گرفت. با اینکه از بدرفتاری ها و تحقیرها خیلی دلخور بودم، اما همانطور مطیع و سر به زیر و با احتیاط از سفارتخانه خارج شدم و راهی منزل شدم.
من با توجه به اوضاعی که در پشت سفارتخانه دیده بودم -که بیشتر افراد را ریجکت می کردند- و همچنین حرف و حدیثهایی که شنیده بودم -راجع به جنگ اسرائیل و حزب الله لبنان- احتمال کمی می دادم که ویزا بگیرم. برای همین سعی کرده بودم همه پلهای پشت سرم را خراب نکنم. یعنی از محل کارم خواسته بودم که چند هفته ی دیگر تکلیفم را معلوم کنم و استعفا ندهم. برای استادی که بهم پذیرش داده بود شرایط را توضیح دادم تا آماده باشد که اگر نتوانستم ویزا بگیرم، پذیرشم را برای ترم دیگر به تعویق بیندازد، با وجودی که از نظر مالی به نفعم بود هرچه زودتر بلیط رزرو کنم، این کار را نکردم، در کانادا برای اقامتم جایی دست و پا نکرده بودم ...
خلاصه در این شرایط تعلیق چند روز دل توی دلم نبود تا اینکه بالاخره تماس گرفتند و گفتند فردا بیایم سفارت.
با هزار نذر و نیاز عازم سفارت شدم. ساعت دو بعد از ظهر بود که مثل سایر دانشجوها در مقابل درب سفارت منتظر بودم تا نامم را بخوانند. هر اسمی را که صدا می کردند دلم می ریخت! اگر به فرد پاسپورت می دادند، به این معنی بود که ویزا نگرفته است اما اگر بجایش یک پوشه می دادند، یعنی می خواهند بهش ویزا بدهند و باید برای معاینه ی پزشکی اقدام کند تا در صورتیکه مشکل سلامتی نداشت، ویزا بدهند. سرانجام نامم را صدا کردند و به دستم یک پوشه ی زرد رنگ دادند!
سر از پا نمی شناختم. با خوشحالی توضیحات مسئول را (که راجع به مراحل بعدی بود) گوش کردم و ورقه ها را گرفتم و با غرور راهی منزل شدم.
خوب یادم می آید که ظهر یک روز بسیار داغ مرداد ماه بود که پیاده از سفارتخانه راهی ایستگاه اتوبوس شدم. ایستگاه اتوبوس در حاشیه ی اتوبان شهید مدرس قرار داشت و در اطرافش هم هیچ سایه بانی وجود نداشت و آفتاب مستقیم به بدنم می تابید. دمای هوا حدود چهل درجه بود اما من از فرط شادی گویی چیزی از گرما حس نمی کردم. حدود بیست دقیقه در زیر همان آفتاب منتظر اتوبوس شدم تا رسید.
رفتارهایم برای خودم هم عجیب بود: من نازک-نارنجی چطور این حرارت سوزان و انتظار طاقت فرسا در ایستگاه را تحمل کردم در صورتیکه چنین صبر و طاقتی در خودم سراغ ندارم؛ من که وقتی در هنگام ورود به دانشگاه دربانها ازم کارت دانشجویی می خواستند، بهم بر می خورد، من که با بی احترامی کارمندان آموزش دانشگاه خیلی زود از کوره در می رفتم، چطور تمام تحقیرها و بدرفتاری هایی که در سفارتخانه دیده بودم را براحتی حمل بر صحت می کردم؟ با خودم می گفتم: "خب بالاخره سرشان شلوغ است. ما هم خیلی بی نظمیم دیگر، حق دارند بیچاره ها. اصلا کی گفته بخاطر جنگ اسرائیل با لبنان و طرفداری ایران از حزب الله با ما بدرفتاری می کردند؟ تازه اگر به خاطر این مساله دلخور باشند، شاید حق داشته باشند. حزب الله نباید ماجراجویی می کرد و جنگ براه می انداخت..." گویی اشتیاقی که برای رفتن کانادا داشتم باعث شده بود تمام این ناملایمات را با جان و دل پذیرا باشم مخصوصا حالا که مژده ی وصل (!) هم دریافت کرده بودم.
چند روز بعد به آزمایشگاهی رفتم که پزشکان تایید شده توسط سفارت کانادا آدرسش را داده بودند. ازم تست خون گرفتند و معاینه ام کردند و گفتند نتیجه ی معاینات را خودشان می فرستند به انگلستان برای تائید، و بعد از آن (که حدودا دو هفته به طول می انجامد) تماس می گیرند تا بروم به سفارت و پاسپورتم را تحویل بگیرم.
در این دو هفته سرم خیلی شلوغ بود: از کارم استعفا دادم، ترتیب یک اقامتگاه در کانادا را دادم، بلیط رزرو کردم، گواهی نامه ام را بین المللی کردم، ترتیب مهمانی خداحافظی را دادم، به استادم ایمیل زدم و تاریخ دقیق رسیدنم به کانادا را برایش معین کردم و او هم گفت که اتفاقا در همان ایامی که به کانادا وارد می شوم، جلسه ای با شهردار دارد و مایل است که من هم در آن جلسه شرکت داشته باشم ...
دو هفته بعد روز قبل از عید مبعث حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) بود که قرار بود برای گرفتن پاسپورت به سفارتخانه بروم و اتفاقا همان شب هم (که می شد شب عید) مهمانی خداحافظی گرفته بودیم. صبح، به سفارتخانه مراجعه کردم ، طبق معمول منتظر شدم تا نامم را صدا بزنند. فرقش با دفعات پیش این بود که اینبار دیگر از آن اضطرابها خبری نبود. مسئول باجه نامم را خواند و پاسپورت را تحویلم داد، در همان روبروی باجه، محض اطمینان که شده پاسپورتم را باز کردم تا هولوگرام زیبای ویزا را در آن ببینم و لذت ببرم. ناگهان با ورق زدن پاسپورت شوکه شدم ...
پاسپورت خالی بود!
* * *
تقریبا با فریاد به مسئول باجه گفتم: ”پس ویزا کو؟“ که افرادی که در صف تحویل مدارک بودند با بی حوصلگی بجای مسئول باجه جواب دادند ”ندادند دیگر! خانم برو کنار، صف را معطل نکن!“ گفتم: ”آخر مرا برای مدیکال چک فرستاده بودند!“ که با مشاهده ی بهت و سکوت مردم، چیزی مثل برق از ذهنم گذشت: ”هیچکس را بعد از معاینه ی پزشکی ریجکت نمی کنند، مگر اینکه ...“ دیدن نگاههای ترحم آمیز مردم مهر تائیدی بود بر این کابوس: ”ایدز؟! هپاتیت؟! یا یک مرض دیگر؟“
نفهمیدم چطور به خانه رسیدم، خانواده را مطلع کردم که ویزا نگرفته ام (بیچاره ها از خودم گیج تر بودند!)، بلیط را کنسل کردم، مهمانی را به اتمام رساندم (آخر نمی شد به مهمانها بگویم ”چون ویزا نگرفتم، نیایید مهمانی!“) ... گویی همه ی این کارها را در حالتی از بی خبری و خواب انجام می دادم. شدت ضربه، منگم کرده بود!
مهمانها که رفتند و همه ی افراد خانواده که خوابیدند، تازه به خود آمده بودم: ”ایدز؟ آخر چطور ممکن است؟ نکند آنروز که استخر رفتم و دستم خراش برداشت ... یا شاید در دندانپزشکی؟ مردم چه فکری می کنند؟ چقدر مهلت دارم؟ وای! چقدر نماز قضا دارم! خدایا! اصلا آماده نیستم! دستم خالی است. فکر اینجا را نکرده بودم. طوری زندگی می کردم که گویی مرگی در کار نیست! حالا چه کنم؟ خدایا از امروز، هرچقدر بهم وقت بدهی فقط و فقط عبادت می کنم. فقط نمازهای قضا را می خوانم و قرآن می خوانم و دعا می کنم. یک دقیقه هم به چیزی غیر از آخرت فکر نمی کنم. خدایا! مهلتم بده!“ بعد ناخودآگاه دستم رفت به طرف قرآن. شروع کردم به قرآن خواندن. کم کم آرام شدم و با لالایی خدا خوابم برد.
فردا صبح، مادرم گفت: ”آخر اینطور که نمی شود! اگر نمی خواستند ویزا بدهند، دیگر چرا فرستادند برای مدیکال چک؟ ما همه کارها را آماده کرده بودیم! مسخره اش را در آوردند. حتما برو سفارت و ببین چه خبر است! می خواهی من هم همراهت بیایم؟“ گفتم: ”نه! ممنون! خودم می روم پیگیری می کنم“ (حتی می ترسیدم مادرم هم راجع به من بد فکر کند! آخر چطور بهش بگویم؟)
راهی سفارتخانه شدم. همه ی دنیا را طور دیگری می دیدم. سفارتخانه را هم! انگار بالای ابرها بودم و از آنجا همه ی مردم را ریز می دیدم: ”چقدر شادی ها و غصه هایشان الکی است! حالا مثلا ویزا گرفتند یا نگرفتند! آخرش که چه؟ همه باید روزی بساطمان را جمع کنیم و راهی آخرت شویم. آنهم با این دستان خالی!“ و البته عکسش هم بود؛ چیزهایی که تا قبل از آن اصلا نظرم را جلب نمی کرد، به چشمم می آمد: ”حزب الله که دارد با اسرائیل شجاعانه می جنگد. در راه خدا در راه دین و برای دفاع کردن از سرزمین و پس گرفتن قدس“ یاد کودکی هایم افتادم. زمانی که به راهپیمایی روز قدس می رفتیم. بعد یاد دفاع مقدس خودمان افتادم و شهدا. چقدر دغدغه هایشان با مال ما فرق داشت! چقدر ازشان دور شده بودم! حالا روبروی سفارتخانه ی کانادا ایستاده بودم و به همه چیز فکر می کردم جز به ویزا!
یکمرتبه دیدم جلوی باجه نسبتا خلوت شد. با عجله رفتم جلو و سعی کردم خودم را برسانم به درب باجه. آنجا هنوز هم کمی ازدحام بود. مسئول باجه آن دیروزی نبود، بهش گفتم: ”آقا! به من ویزا نداده اند“ که با بی حوصلگی پاسخ داد ”یک ماه دیگر اقدام کنید شاید بدهند“ گفتم :“ویزا مهم نیست، آخر مرا بعد از مدیکال چک ریجکت کرده اند. من نگران سلامتی ام هستم!“ که دیدم ناگهان خشکش زد. گفت ”شماره پرونده ات را بخوان!“ خواندم و با عجله رفت سراغ کامپیوتری که پشتش در آن اتاقک بود. قلبم گویی آمده بود در گلویم! با هر ضربانش خون به صورتم می دوید. گونه هایم داغ شده بود. چند ثانیه (که به اندازه ی یک سال پیرم کرد!) گذشت و آمد و گفت ”شما از نظر پزشکی هیچ مشکلی ندارید!“
”وای! خدایا! شکرت! من سالمم! سالم!“
* * *
یک روز پیش، حتی فکرش را هم نمی کردم کسی باشد که بعد از ریجکت شدن، نه تنها ناراحت نباشد، بلکه طوری خوشحال باشد که گویی دنیا را بهش داده اند!
در همان حال و هوای سرور و سرمستی بودم که دیدم پسری که به نظر می رسید دانشجو باشد به همراه پدرش دارند به سمت من می آیند. چهره ی هر دویشان گرفته بود. پدر با ناراحتی و عصبانیت گفت ”شما را هم بعد از مدیکال چک ریجکت کرده اند؟ بازی جدیدی است که درآورده اند! ما همه ی کارها را کرده ایم، حالا می بینیم ویزا نداده اند! می گویند بخاطر مسائل سیاسی و جنگ اسرائیل و لبنان است. کنسول را عوض کرده اند و یک آدم عقده ای را آورده اند و او هم همه را از دم ریجکت کرده، حتی آنهایی که برای مدیکال چک فرستاده شده بودند را“ و پسرش گفت ”ما داریم یک سری امضاء جمع می کنیم که نامه ای به سفارت خارجه ی کانادا بدهیم و اعتراض کنیم. چون خیلی بی انصافی است که بعد از اینکه به ما قول ویزا داده شده، ریجکتمان کرده اند. شما هم اگر مایلید ایمیلتان را بدهید تا در جریان باشید.“
فکر کردم ”چقدر حال و هوایمان با هم فرق می کند!“ اما مجالش نبود که احوالات واقعی ام را بروز بدهم، صرفا برای دست به سر کردنشان، ایمیلم را دادم.
* * *
فردای آنروز، دیدم همان پسر ایمیل زده و آدرس چند تا گروه را فرستاده. کنجکاو شدم و بهشان سر زدم. دیدم چه خبر است! بله! گویا حرفهایی که راجع به کنسول جدید گفته می شود واقعیت دارد. دهها نفر از دانشجویان، بعد از معاینه ی پزشکی، ریجکت شده بودند و همه شان در شرایط سختی بودند، چون در آن مدتی که از معاینه پزشکی می گذشت، تمام زندگی شان را جمع کرده بودن و آماده ی رفتن شده بودند. مثل من!
اما من گویی تازه چشمانم به حقایق باز شده بود. سفارت کانادا، کانادا سرزمین موعود من، با وجودیکه می دانست من دانشجوی یکی از بهترین دانشگاههای ایران هستم و از یکی از بهترین دانشگاههای کانادا پذیرش دارم و از کار خوبی که در ایران داشته ام استعفا کرده ام و ... به جرم اینکه حکومت ایران از حزب الله لبنان در آن نبرد نابرابر حمایت کرده بود، مرا ریجکت کرد. آنهم بعد از آنهمه تحقیر!
سرانجام من هم مثل بقیه ی دانشجوها بخاطر شرایط خیلی سختی که داشتم (استعفا از کار قبلی در ایران و جلسه ی کاری که با استاد راهنمایم و شهردار در اولین هفته ی ورودم به کانادا گذاشته بودم و ...) تصمیم گرفتم نامه ای به سفارتخانه کانادا بنویسم و ازشان بخواهم در مورد من تجدید نظر کنند (البته اینبار دیگر نگاهم به کانادا خیلی تغییر کرده بود و این درخواست صرفا برای این بود که از بلاتکلیفی در آیم. متن نامه هم برعکس برخوردهای دفعات پیش، طلبکارانه و اعتراض آمیز بود و دیگر از آن کرنش های قدیم خبری نبود. حتی وقتی می خواستم نامه را تحویل باجه دهم چشمم به یک زوج جوان مو بور افتاد که داشتند وارد سفارتخانه می شدند. آنقدر بهشان زل زدم تا اینکه سرانجام مرد برگشت و نگاهم کرد. من هم تمام نفرتم را جمع کردم و در لحظه ای که نگاهمان بهم گره خورد نثارش کردم. البته بعد فهمیدم این جوانک خود کنسول کذایی بوده! و با دیدن نامه ی من که در همان موقع مسئول باجه تحویلش داد، پیغام داد که دیگر هرگز برای ویزای کانادا اقدام نکنم چون محال است به من ویزا بدهند!! و اینطور آن نگاه را تلافی کرد!)
* * *
باری، قبل از دادن آن نامه به سفارت، من برای این کار استخاره به قرآن مجید کرده بودم و آیاتی که آمده بود در آن موقع، به نظرم بی ربط می آمد اما ربطش را چند روز دیگر فهمیدم که دیگر آن جنگ، سی و سه روزه نام گرفته و با پیروزی شکوهمند حزب الله لبنان بر اسرائیل تمام شده بود و مردم در خیابانها با شادی پرچمهای زرد رنگ حزب الله را تکان می دادند و اولین پیروزی مسلمانان بر اسرائیل را به هم تبریک می گفتند و شیرینی پخش می کردند و با چشمانی که اشک شوق درشان حلقه زده بود و مشتهای گره کرده فریاد می زدند حزب الله پیروز است اسرائیل نابود است.
آن آیات این بود که بعدها مسیر زندگی ام را به کل تغییر داد:
58- و هنگامی که به نماز فراخوانده می شوید آنرا شوخی و بازی می گیرند چون مردمی هستند که تعقل نمی کنند
59- بگو ای اهل کتاب! آیا جز به خاطر این از ما انتقام می کشید که به خداوند و آنچه قبلا نازل کرده ایمان آوردیم و اینکه بیشتر شما فاسقید؟
60- بگو آیا شما را به بدتر از این نزد خداوند آگاه کنم؟ کسی که خدا لعنتش کرده و بر او خشم گرفته و از آنها میمون و خوکها پدید آورده و بندگان طاغوت، آنها بدترین مکان را دارند و گمراهترین ها هستند
61- و چون به نزدتان آیند گویند ”ایمان آوردیم!“ درحالیکه در کفرند و به خاطر آن خارج شده اند (به جنگ) و خداوند بهتر می داند چه پنهان کرده اند (از عقایدشان را)
62- و بسیاری از آنها را می بینی که در گناه و دشمنی و حرامخواری می شتابند و چه بد است کاری که می کنند
63- چرا ربانیون و احبارشان آنها را از حرفهای گناه آلود و حرامخواریشان باز نمی دارند؟ چقدر زشت است کاری که می کنند
64- و یهود گفت ”دستان خدا بسته است“ دستانشان بسته باد و لعنت شده اند برای آنچه گفتند، بلکه دستانش (یعنی دستان خداوند) باز است، هر طوری که بخواهد می بخشد و قطعا سهم بیشتر آنها (یهودیان) از آنچه خداوند نازل کرده (کتب آسمانی) زیاد شدن کفر و طغیان است (بی بهره می مانند از وحی) و تا روز قیامت بینشان عداوت و کینه افکندیم؛ هرگاه آتشی برای جنگ برافروختند خداوند خاموشش کرد و در زمین به فساد می کوشند و خداوند فسادگران را دوست ندارد
آیات 58 تا 64 سوره مبارکه مائده
آن روزها برای اولین بار در عمرم، خودم را در شادی حزب الله سهیم می دیدم.